بر بام دگر نشست و زین بام گسست
او بار دلش را این چنین آخر بست
بی دانه و بی آب و علف بود و خزان
یادی ز گذشته و ز بیداد زمان
نه بوی بهاری،نه نقش و نگاری
نه ساز و نوایی،نه رنگ و جلایی
گویی که به صد شوق بر این بام نشست
بر هیچ چگونه طفلکی دل می بست
برچین تو این بام و خدا همراهت
حق حافظ آن کبوتر گمراهت
نه بوی بهاری،نه نقش و نگاری
نه ساز و نوایی،نه رنگ و جلایی
بر بام دگر نشست و زین بام گسست
او بار دلش را این چنین آخر بست
بی دانه و بی آب و علف بود و خزان
یادی ز گذشته و ز بیداد زمان
نه بوی بهاری،نه نقش و نگاری
نه ساز و نوایی،نه رنگ و جلایی
نه بوی بهاری،نه نقش و نگاری
نه ساز و نوایی،نه رنگ و جلایی
نه بوی بهاری،نه نقش و نگاری
نه ساز و نوایی،نه رنگ و جلایی
نه بوی بهاری،نه نقش و نگاری
نه ساز و نوایی،نه رنگ و جلایی
دیدگاه های شما