دوباره آتش عشقم به سر زد
بیا ترسم قلم دستم بلرزد
تو را گفتم برو چندی دگر راه
که در این آسمان گم کرده ره ما
بیابم رنگی از رنگین کمانی
ببر زین جا مرا هر جا که دانی
نه جای من نه جای توست اینجا
که باید دست از دل شست اینجا
کجا عشقی تواند کرد منزل
به شهری که ندارد هیچکس دل
قلم تنها سفر کرد آخر آن شب
گریزان بود از جهل مرکب
فراخوان زورقش از بهر دیده
فراری شد قلم از شهر دیده
چنان میرفت که از بادش غباری
نماند آنجا به دشتی یادگاری
ز خون خود دادم قطره چند
که بنویسم برایش آخرین حرف
به اشک و زاری و با ناله و آه
شنیدم با خود میگفت در راه
ندارد هستی بی عشق رنگی
نوشت آن شب قلم بر تخته سنگی
اگر چه با دلی پر وهم میرفت
شنیدم سوی شهر قهر میرفت
نه جای من نه جای توست اینجا
که باید دست از دل شست اینجا
کجا عشقی تواند کرد منزل
به شهری که ندارد هیچکس دل
دیدگاه های شما